من به عنوان نويسنده

محمد جواد آسمان

من به عنوان نويسنده


محمد جواد آسمان

بايد بيفتد. بايد همين الان. اين اتفاق. بيفتد. متأسفم اما بايد اين زني كه روي اين بام، ايستاده، خودش را پرت كند پايين تا داستان من بهانه اي براي آغاز شدن داشته باشد. آن وقت، اين مرگ، مي تواند براي خودش شروع خوبي باشد.
عجيب است اما اين بار، همه چيز در دست من است. مي توانم ترتيبي بدهم كه خواننده ـ به دروغ ـ فكر كند كه اين خانم تهيدست، روسپي بوده و حتا با محارمش روابط اجق وجقي داشته. اما يكدفعه با يك اتفاق ساده (براي زني به اين سادگي، پيدا كردن يك اتفاق، خيلي سخت نيست) ايمان مي آورد ولي چون مقياس اين خداي نويافته، خيلي خيلي بزرگ بوده، و طبعن چنان زني رويش نمي شده كه پيش چنين خدايي توبه كند، آنطور مي شود كه شد و ... صحبت بن بست و اين حرف ها ديگر.... يا حتا مي توانم جور ديگري نگاه كنم. ـ به دروغ ـ بنويسم كه اين خانم روسپي، اصل روسپي نبوده و اتفاقن خيلي هم مقيد بوده. چادري بوده، حرف نمي زده يا موقع حرف زدن، انگشت اشاره اش را فرو مي كرده گوشه ي دهانش و حتا نماز هم مي خوانده! خيلي با ايمان و متين و ماه. حتا بنويسم كه با وجود سن زيادش، باكره بوده، اين مي تواند براي خواننده، جالب باشد و تازه او را به اين كشف برساند كه: «پس پيش از اينها، زمينه هاي غيرعادي و روشنفكري، در او بوده....!!!!» خلاصه بنويسم كه اين خواهر ما، يك روز از روزهاي خدا كه كفش و چادر ـ معادل همان كفش و كلاه ـ كرده و با «خودروي ملي» اش ـ براي اينكه به خواننده بفهمانم كه مردنش به خاطر فقر، نبوده ـ داشته مي رفته .... مي رفته مثلن مسجد!!، يك اتفاق مي افتد كه .... (براي زني به اين سادگي، پيدا كردن يك اتفاق، چندان سخت نيست).... كه عقيده اش عوض مي شود و يكشبه كله اش پر مي شود از شك و شبهه هاي كلامي و اينها ـ لابد به دليل دوستان ناباب و كتاب هاي بدبد و .... ـ و عاقبتش آن مي شود و كه مي دانيد.
الان، من يك ليوان آب خنك خوردم و يك نفس عميقي كشيدم. اين باعث شد به اين فكر بيفتم كه چرا بايد اينقدر تلخ به زندگي نگاه كرد؟ حالا كه اين امكان به من داده شده تا حرفي روي حرف من زده نشود، چرا نبايد دست كم، آن مقدمات داستان را شيرين تر بگيرم تا قضاياي پاياني جبران شود؟ مگر در عمر آدم، چند بار اين حق را بهش مي دهند كه روي دوش دنيا سوار شود؟ چرا بايد بيخود و بي جهت اوقات خواننده را .... بهتر است قدم بردارم ببينم چه مي شود كرد؟
سوژه مي تواند يك دوشيزه ي نسبتن ترشيده ي دانشجو باشد كه زده و خورده، همكلاسي بخت برگشته اش او را خواسته. باباي دختره كه پولدار هم هست، ديده كه اي داد و بيداد، الان است كه حيثيت چندين و چند ساله اش لكه دار شود و يك بچه سوسول ريقو كه آه ندارد با ناله سودا كند، و آنقدر بي دست و پاست كه نمي تواند بيني اش را بالا بكشد، ـ البته اين نظر باباي مرحومه ي مغفوره است ـ سابقه و دختر و اعتماد و چه بسا مال و منال باباهه را بالا بكشد. اين است كه به دختر دسته گلش مي فهماند كه بايد حالا حالاها صبر كني تا خودم سر فرصت بيندازمت به يكي از تاجرزاده هاي فرنگ رفته. دختر هم كه يكدل نه صد دل، عاشق شازده شده بود، دور از چشم پدر، روي يكي از زانوهايش زانو مي زند و دستهايش‌ را از هم باز مي كند و مثل توي تئاترها فرياد مي زند: «بدرود اي زندگي! بدورد اي عشق من! بدورد پاپايي! و از همان بالا، سر مي خورد و اتفاقي ...... (اينطور مشخص مي شود كه گويا طفلك، جرأت و قصد اين كار را نداشته و فقط مي خواسته تهديدي كرده باشد. اما اين اتفاق است ديگر!)* حيف كه دخترك، آنقدها زيرك و فهميده نيست وگرنه مي شد ترتيبي داد تا اين كارش، اعتراضي باشد مثلن به قانون ولايت پدر يا جد پدري دختر بر ازدواج او ... اما با توجه به ماده ي 1043 قانون مدني، انگار نمي شود!
مي توانم همه ي اين ها را از ذهنم پاك كنم. چشمهايم را ببندم و بروم در يك فضاي جنايي متناسب! پسر عموي مقتوله ي مرحومه، يواش، يواش از پله ها بالا مي رود و وقتي به پشت بام مي رسد، دختر عمو را مي بيند كه آن لب ايستاده و دارد مسخ مي خواند. آن لب لب. طوري كه يك فشار دست، كافي باشد و تمام! حالا اينكه پسر عمو خان، چه پدر كشتگي يي با دختر مزبور داشته، و چه انگيزه اي پشت اين قتل خوابيده بوده بماند. (بماند، يعني: اووووه مي تواند هر چيزي بوده باشد بهانه تراشيدن كه كاري ندارد!) اما وظيفه ي انساني من، حكم مي كند كه چون به رسالت اجتماعي هنر، متعهدم، اينجا اضافه كنم: «مرگ بر تروريسم ـ مرگ بر هر چي پسرعموي مخوف در دنياست ـ مرگ بر پله هاي منتهي به پشت بام ـ درود بر من!»
اما ممكن است، خواننده، من را در اتوبوسي، جايي ببيند و بي مقدمه بپرسد: «ببينم! حالا چرا پسرعمويش؟ چرا دخترك بي احتياط، رفته بوده آن لب؟ چرا ايستده كتاب مي خوانده؟ چرا مسخ؟ آيا مي خواسته ايد قضيه را علاوه بر جنايي بودن، فلسفي هم جلوه بدهيد؟ يا اينكه اين نكته ي انحرافي قضيه بوده است؟ آيا اصولاً اينكه مي گويند عقد بعضي بستگان را در آسمانها خوانده اند و اينكه جيوه، رساناست، درست است؟ موضع خودتان را مشخص كنيد....» اما من مجبورم ابتدا، خدمت آن خواننده ي محترم، سلام عرض كنم و بعد، با تكذيب شديد اينكه هدف، وسيله را توجيه مي كند، به هر عنواني كه شده، به او بفهمانم كه من در قبال اينگونه مسايل جزيي، مسئوليتي ندارم. حيطه ي اختيارات من، فقط همان هايي بود كه پيش از اينكه خواننده را ببينم، گفتم!
مساله ي اساسي اين است كه اين اتفاق، مي تواند اتفاق بوده باشد، يا حتا عمدي و «برنامه ريزي شده» بوده باشد. مي تواند ناگوار يا گوارا باشد. حتا مي تواند براي عده اي تلخ و براي ديگران شيرين جلوه كند. مقتول، مي تواند خود نويسنده باشد يا حتا خود خواننده. مي تواند از هر طبقه اي باشد و هر بهانه اي مهم يا بيهوده اي آن را بوجود آورده باشد. حتا مي تواند وجود نداشته باشد و مثلن خواب بوده باشد! مي تواند آقاوار، تمام شود يا حتا خيلي بي مزه، نيمه كاره رها شود تا بازسازي يا آفرينش‌ پس از آن، به خواننده واگذار شود. مي تواند شخصيت داستان، اصلن خانم نبوده باشد يا آقايي باشد كه گريم زنانه كرده يا اين پريدن، مي تواند اصلن تمرين بدل كاري يك فيلم سينمايي بوده باشد. اما مهم اين است كه من مي توانم به هر حال، در پايان، به عنوان نويسنده، با گردن كلفت، از همه ي اينها دفاع كنم. با چهار تا اصطلاح. درست است كه همه ي اينها مي تواند باشد يا هيچكدام نباشد و هيچكس هم من را مجبور نمي كند و مي توانم هر كدام از اين حالات را كه بخواهم، بر سر شخصيتم بياورم. درست است كه من مي توانم به همين دليل ساده ي «توانستن» هزار بار به هزار چهره در چيزهايي كه مي تواند روي كاغذ ثبت شود، دست ببرم، اما واقعيت اين است كه الان، همين الان، روي آن پشت بام، يك خانم بلاتكليف نسبتاً محترم، ايستاده كه هر از گاهي، بدون چرخاندن گردن و فقط با گردش همزمان شانه ها و سر. و با طنازي و غرور دخترانه اي به طرف من برمي گردد و با چشمهايي منتظر، فكر من را مي خواند. نگران است.
نمي دانم از كجا اما بايد نردبامي دست و پا كنم و دعوتش كنم پايين.
نه! بايد خودم هم بروم بالا و بعد، با تشريفات معمول اينطور ديدارها، خيلي رسمي و كتابي، دعوتش كنم پايين. بايد به اين ايوان كه رسيديم، بپرسم: ـ مي توانم با شما راحت باشم؟ يا بايد....؟
اما نه!... بايد بپرسم: با يك قهوه موافقيد؟
يا نه!.... بهتر است بگويم: سركار خانم، چند دقيقه از وقتشان را به من مي دهند؟
نه! نمي دانم بايد دقيقن چكار كنم و چي بگويم؟ چون كسي كه الان در ايوان در كنار من ايستاده، مي تواند كلمه به كلمه دست من و فكر من را بخواند اما من، من كه حتا خودم آفريده امش، نمي توانم از چشمهايش و از حركاتش و از سكوتش هم چيزي بخوانم!
آيا «زبان»، قالب مناسبي است تا چيزي را كه مي خواهم، به او بگويم و چيزي را كه مي خواهم، از او بشنوم؟
اين ميز و اين صندلي چوبي و كهنه در اين ايوان، بايد زبان خوبي باشد براي نشستن و حتا زبان خوبي باشد براي ديدن و حتا نوشتن.
بايد جسارت داشته باشم. مي گويم: «خانم! بفرماييد! آن پشت بام، اين قلم و كاغذ و اين ميز و صندلي من! شما بايد بنويسيد، همانطور كه من تا حالا بايد مي نوشتم! حالا فرقش اين است كه اين شماييد كه هر چي بخواهيد، مي توانيد بنويسيد.»
خودتان سرنوشت همه چيز را روشن كنيد. حالا اگر هنوز، آن نردبام را از آنجا برنداشته ايد، به من كتبن اجازه بدهيد كه بروم آن بالا. خواهش مي كنم با من حرف بزنيد ـ خواهش مي كنم!‌ ـ شما «بايد» حرف بزنيد... اينجا لال مي شوم. چشمهايش توي چشمهاي من افتاده آلبالوهايش را زحمت مي دهد:
ـ «تو كه هميشه از هر چي «بايد» است، نفرت داشته اي مي تواني اصلن چيزي ننويسي لطفن من را هم فراموش كن».... و غيب مي شود.
* قضيه با آب و تاب هاي استادانه مي تواند جالب تر اين حرفها بشود. مي شود گفت که يارو تک دختر بوده يا حتي مي شود غير مستقيم به خواننده فهماند که دختر قصه ما، با سينماي هند، روابط حسنه اي داشته! البته لازم به توضيح نيست که خانه هه، بسيار مطبق (طبقه دار!) بوده- اين را از اينجا مي فهميم که باباهه پولدار بوده ديگر!-
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30239< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي